"یک شاخه امان"


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من بهترین وبلاگ خوش آمدید. این وبلاگ تاسیس شده است تا تمامی نیاز های شما را در دنیای اینترنت بر طرف کند. سعی کنید هر روز به بهترین وبلاگ سر بزنید زیرا مطالب این وبلاگ روزانه آپدیت میشود.شما میتوانید نظرات و انتقادات خود را با ما در میان بگذارید.با تشکر نویسنده بهترین وبلاگ خاک زیر پای همه شما سید علی.

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان بهترین وبلاگ و آدرس thebestweblog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 379
:: کل نظرات : 6

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

بهترین وبلاگ در جهان THE BEST WEBLOG

"یک شاخه امان"
12 تير 1393 ساعت 17:14 | بازدید : 125 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

هر کس وارد می شد لحظه ای می ایستاد و بعد با گام های آرام تر راهش را پیش می گرفت.

من هم که وارد شدم لحظه ای زندگی را ایستاندم،خیره شدم و بعد آرام آرام با پاهای سست گذشتم.

هرکسی چیزی میگفت:

اولی:بیچاره.

دومی:آخه چرا اینجوریش کردن؟

سومی:حیاط خیلی خلوت شده.

و یکی هم بین جمعیت هوار می کشید که:خیلی هم کار خوبی کردن.هَمَش دردِسر بود.

من گوشه ای از حیاطِ بی روح نشسته بودم و به تصاویری که در ذهنم قطار شده بود نگاه می کردم.

هروقت ورزش داشتیم،ربع ساعت نگذشته،صدای گروه بدمینتون هوا می رفت.بازی هنوز به اوج نرسیده،توپ بدمینتون از ضربات پر درد دسته های بدمینتون به ستوه می آمد و به لا به لای شاخه های درخت پناه می بُرد.آنوقت بچه های گروه والیبال وارد عمل می شدند و توپ خود را محکم به درخت بیچاره می زدند.دلم میسوزد که درخت،کَمَکی تحمل می کرد و بعد که طاقتش طاق می شد،توپ بدمینتون،خودش را به پایین می انداخت تا درخت را نجات دهد.

هر دفعه می گفتند که هفته ی بعد چند شاخه از درخت را می بُریم و بعد درخت تَنَش می لرزید،اما باز فداکاری می کرد و توپ بدمینتون را در دلش جا می داد.

یادم می آید آخرین باری که ورزش داشتیم توپ بدمینتون به تک درخت مدرسه پناه برد و هرچه کردند پایین نیامد که نیامد.بعد مستخدم مدرسه مان توپ والیبال را پرتاب کرد تا به شاخه بزند.اما آن هم که گویی از ضربات پنجه و ساعد بچه ها به ستوه آمده بود بالای درخت ماند و مستخدم با توپ دیگری هر دو را پایین آورد.

اما حالا چه؟!!...

درخت بیچاره دیگر نمی توانست توپ بدمینتون را در دلش جای دهد.همه ی شاخ و برگ هایش را چیده بودند غیر از یک شاخه. تنه ی درخت قطور بود اما انگار با همان یک شاخه اش به دیوار تکیه کرده بود و تنه اش خم بود.غصه داشت. شاخ و برگ های چیده شده اش را پشت درِمدرسه دیده بودم اما هرگز فکر نمی کردم شاخه های درختِ آشنای خودمان باشد.

بچه ها زنگ تفریح روی صندلیِ کنار درخت می نشستند،اما درخت  دلش گرفته بود و دیگر بچه هارا سایه نمی داد.خورشید هم از غصه ی درخت چنان می تابید که گویی از همیشه نزدیک تر است.

نیمه های زنگ دوم بود که برگه ی امتحانی ام را تحویل دادم و به حیاط مدرسه رفتم و شنیدم یکی از اولی ها مربی ورزش را خطاب قرار داد:خانوووووم.توپ بدمینتونم گیر کرد توی همون یک شاخه ی درخت.

آه که درخت باهمان یک شاخه اش توپ را امان می داد.

سارا حسینی(آیسار)




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: